سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سفارش تبلیغ
صبا ویژن

*
*
*
*
*
*
*
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جک - به نام نامی که نامش نام بخش نامیان نامی است
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جک - به نام نامی که نامش نام بخش نامیان نامی است


لینک دونی






رمز همه بازیها

تعداد بازدید

v امروز : 7 بازدید

v کل بازدیدها : 73261 بازدید

مطالب قبلی

85/5/11 :: 3:27 عصر


به معتادی گفتند با  45  و  46  و  47  و  48  جمله بساز. گفت : چلا پنجه می کشی؟ چلا شیشه می شکنی؟ چلا هف نمی زنی ؟ چلا هشتی ناراحت؟

 
اصغرآقا اواخر عمرش به زنش گفت : خانم جان بعد از رفتن من به من خیانت نکنی که استخوانهام تو گور بلرزه ! زنش هم گفت چشم. مدتی بعد مرد به خواب زنش آمد و گفت : تو اون دنیا به من می گن اصغر ویبره!

 
غضنفر رفت مغازه وگفت ببخشید شما از اون کارت پستال ها دارید که نوشته : عزیزم تو تنها عشق من هستی؟ مغازه دار گفت بله داریم. غضنفر گفت پس  16  تا از اون کارتها رو محبت کنید!

 
 پسری از سربازی برای پدرش این طور تلگراف زد : " من کاظم پول لازم " پدرش هم در جواب گفت : " من تراب وضع خراب !"

 
 غضنفر ماه رمضان زولوبیا گرفته بود و گذاشت رو طاقچه و بعد مشغول نماز شد. یه دفعه متوجه شد پسرش سراغ زولوبیاها رفته. موقع قنوت گفت : ربنا آتنا فی الدنیا الحسنه ... کسی به زولوبیا دست نزنه!   

 
مردی بدهی و قرض زیاد داشت رفت ماشین مدل بالا خرید! زنش پرسید : آخه مرد با این وضعی که ما داریم چه وقت ماشین مدل بالا خریدن بود؟ مرد گفت : ماشینو خریدم تا سریع تر بتونم از دست طلبکارها فرار کنم!!! 

 
 یه بار بچه ای از پدر خسیسش ده هزار تومان پول خواست . پدر گفت : چی ؟ نه هزار ؟ هشت هزارو می خوای چه کار؟ تو هفت  هزار هم زیادته چه برسه به شش هزار! بابام به من پنج هزار نداده که حالا من به تو چهار هزار بدم. حالا سه هزارو می خوای چی کار؟ دوهزار کافیه ؟ بیا این هزار تومنو بگیر.بچه می شماره می بینه پانصدتومنه!!!

 
 ملانصرالدین داشت سخنرانی می کرد که : هرکس چند زن داشته باشد به همان تعداد چراغ در بهشت برایش روشن می شود. ناگهان در میان جمعیت ، زن خود را دید. هول کرد و گفت : البته هرگز نشه فراموش لامپ اضافی خاموش.

 
شخصی میخی را برعکس به دیوار می زد. دوستش از راه رسید و گفت: تو اشتباه می کنی، این میخ برای دیوار روبه روست

 
شخصی از ملا پرسید: می دانی جنگ چگونه اتفاق می افتد؟ ملا بلافاصله کشیده ای محکم در گوش آن مرد می زند و می گوید: اینطوری!

 
ملا خود را از دست طلبکاران به مردن می زند، او را شستشو داده کفن می کنند و در تابوت نهاده به طرف گورستان می برند تا دفن کنند اما تشییع کنندگان راه قبرستان را گم می کنند و هر چه می گردند موفق نمی شوند به یافتن راه، ملا که طاقت خنگی آن ها را نداشت از میان تابوت بلند شد و گفت راه قبرستان از آن طرف است!

 
ملا در اتاقش نشسته بود که مگسی مزاحم استراحتش می شود، مگس را می گیرد و یک بالش را می کند. مگس کمی می پرد دوباره مگس را می گیرد و بال دیگرش را هم می کند. او می گوید: بپر  ولی مگس نمی پرد. به خود می گوید: به تجربه ثابت شده است اگر دو بال مگس را بکنید گوش او کر می شود!

 
 زن ملا به عقل خود خیلی می نازید و همیشه پیش شوهرش از خود تعریف می کرد. روزی گفت: مردم راست گفته اند که دارای عقل سالم و درستی هستم. ملا جواب داد: درست گفته اند چون تو هرگز عقلت را به کار نمی بری به همین دلیل سالم مانده است!


پدر:« پسر جان! وقتی من به سن تو بودم، اصلاً دروغ نمی گفتم.

پسر:« پدرجان! ممکن است بفرمایید که دروغگویی را از چه سنی شروع کردید؟

 
یک نفر خودش را به موش مردگی می زند، گربه می خوردش.

 
پزشک:« متأسفانه چشم شما دوربین شده.

بیمار: «آخ جان! پس می توانم یک حلقه فیلم بیندازم توش و چند تا عکس بگیرم.

 
معلم:« بگو ببینم، برق آسمان با برق منزل شما چه فرقی دارد؟

دانش آموز:« اجازه!  برق آسمان مجانی است، ولی برق خانه ما پولی است.


 اتوبوس سرچهار راه رسید. پیرمردی از مسافرها، عصایش را روی پشت شاگرد راننده گذاشت و گفت:

« این جا چهار راه سعدی است؟

شاگرد راننده گفت:« نخیر، این جا ستون فقرات بنده است

 
مردی به مطب پزشک رفت و گفت: «آقای دکتر! چند وقتی است که بیماری فراموشی گرفته ام. چه کار کنم؟»

پزشک:« اول بهتر است تا فراموش نکرده ای، ویزیت مرا بدهی.»

 
معلم:« ناصر! اگر حمید  ۵  تا مداد داشته باشد و  ۳  تای آن را به رضا بدهد، چند تا مداد برایش می ماند؟

ناصر:« آقا اجازه! ما حمید را نمی شناسیم و کاری هم به کارش نداریم.

 
پسری به پدرش گفت:« پدرجان! یادتان هست که می گفتید اولین دفعه که ماشین پدرتان را سوار شدید، ماشین را درب و داغان برگرداندید خانه؟»

پدر: «بله پسرم!»

پسر: «باز هم یادتان هست که همیشه می گویید تاریخ تکرار می شود؟»

پدر:« بله پسرم!»

پسر: «خب، امروز بار دیگر تاریخ تکرار شد.»

 
از مردی پرسیدند: «کباب را چطور می پزند؟»

مرد جواب داد:« از آشپزی سررشته ندارم. آن را درست کنید، خوردنش را به شما یاد می دهم.»

 
مشتری: « این کت چند است؟»

فروشنده:« ۱۰  هزار تومان.»

مشتری: « وای! اون یکی چی؟»

فروشنده: « دو تا وای!»


روزی شخصی به عیادت دوستش رفت و حال او را پرسید.

او گفت: «تبم قطع شده ولی گردنم خیلی درد می کند.»

شخص عیادت کننده با خونسردی گفت:« امیدواریم آن هم قطع شود.»


یک روز مادری به فرزندش گفت: «دخترم! اسفناج بخور که خیلی خاصیت دارد. آخر اسفناج آهن دارد.»

دختر او جواب داد:« مادر جان! تازه آب خورده ام، نکند زنگ بزند!»

 
بیمار:« آقای دکتر! انگشتم هنوز به شدت درد می کند!»

دکتر: «مگر نسخه دیروز را نپیچیدی؟»

بیمار: «چرا، پیچیدم دور انگشتم، ولی اثر نداشت!»

 

 

 

 

 


 


منوى اصلى

خانه v
پارسی بلاگv
پست الکترونیک v

درباره خودم

لوگوى وبلاگ

جک - به نام نامی که نامش نام بخش نامیان نامی است

موضوعات وبلاگ

اوقات شرعی

اشتراک در خبرنامه

 

template designed by Rofouzeh